نیست
مدتهاست که رفته است. مردی از کنار من با موهای قهوه ای روشن و عینک دودی بزرگ رفته است و امروز فکر میکنم به پنج سال پیش که دقیقا چند خیابان پایین تر از جایی که الان نشسته ام اورا در آغوش فشردم و رفت به خدا سپردمش. خدایی که کم کم با او ولی بعد از او رفت! قمری ماه ها برایم همان طعم را دارد همان طعمی که از پختگی روحم بیشتر خبر داشت. پرسه زدن های شبانه در هیات زیر سایه سنگین سبیلهای سیاه شده ی تسبیح به دستها.
پارسا: تا جلسه تموم شد تو اول برو بیرون سرکوچه بعدی وایسا.
من: واسه چی؟
پارسا: ممکنه مامانم منو با تو ببینه.
من: مگه مامانت میدونه من کی ام؟
پارسا: نه ولی می پرسه؟
من: میخوای جواب ندی؟ پارسا: آره حوصله ندارم.
من: باشه
چشمهامو می بندم صدای هم زدن دیگ نذری از ذهنم رد میشه. امسال شام غریبان، هیات مهمان توست. قیمه هایی خوش طعم که راز پختنش را تو بلدی می ترسم هر کس عاشق دستپختت شود. می ترسم و متنفرم از تمام سینه زن هایی که قرار است شامی که تو پخته ای را بخورند. سالهاست هیات نرفته ام . تو رفته ای و خدا بعد از تو آرام و بی صدا رفته است. نمیدانم جایی آن سر دنیا هیاتی شام غریبانی جایی هست؟ یا اینکه نیست!
پارسا: من میخوام بهت کمک کنم
من...
پارسا: میدونم اوضاع اقتصادی کشور مناسب نیست لطفا جواب پیاممو بده.
من : دیلیت اکانت!